قصه از این جا شروع شد ...

دهه ی فجر بود و  یک سری مسابقه ی فوتبال بین پایه های مختلف برگزار می شد . طبق معمول ثبت تصاویر به گردن حقیر افتاد .

از زوایای مختلف شروع به تصویر برداری کردم . تا این که به ذهنم رسید از نمایی بالاتر هم عکسی داشته باشم .تمام تمرکزم روی زمین  بازی و مسابقه ی بین دو تیم بود که ناگهان نگاه سنگینی  رو از لنز دوربین، رو خودم حس کردم . خودش بود پیر و تکیده با چین و چروک های زیادی بر چهره که نشان از کهولت سنش داشت . اما هنوز سرپا و استوار تمامی بچه ها رو احاطه کرده بود .استواریش تنه به تنه ی سروی میزد که توی حیاطش کاشته بودند .  هر چند ترک ها و شیار های روی صورتش ،دل همه ی اون هایی که باهاش خاطره دارند رو به درد میاره .دیگه بوتاکس های سالانه!!! هم نمی تونه پیریشو پنهان کنه و اون خالی که بد جایی از صورتش کاشتن !! خالی که می تونست توی این حیاط درندشت گوشه ی دیگری باشه با کارایی بیشتر. چند سالیه که خیلی ها  به این پیر بیمار در بستر سری میزنند و جلوی خودش صحبت از تخریب بنا می کنند . اما نه تنها خم به ابرو نیاورده بلکه حتی وقتی بچه هاش به تابلو یی برای نوشتن نیاز داشتند ، بدنش رو تابلوی کلاس کرد تا باز هم خدمتی به فرزندان این سرزمین کرده باشه .

آری سجادیه هنوز سرپاست .گر چه پیره گرچه فرتوته اما سرپاست . دبستانی که خیلی از مردم این شهر ازش خاطره دارند . بارها افرادی رو دیدم که به دیدنش اومدند . در کلاس ها و سالن هاش چرخی زدند ، گویی به دنبال گم شده ای می گردند .دبستانی که قامت بلند یک پارکینک طبقاتی در کنارش ، چیزی از ابهتش کم نکرده .  کاش راهی به جز تخریب وجود داشت تا بناهایی چون سجادیه و سجادیه ها رو برای آیندگان نگهداریم .

آری قصه از این جا شروع شد...